خانه‌ی سفید

نوشته‌های شخصی مجید در مورد همه چیز

خانه‌ی سفید

نوشته‌های شخصی مجید در مورد همه چیز

کپی شناسنامه

آقا من یک قانونی کشف کرده بودم که هر اداره‌ای که بری باید حتماْ کپی شناسنامه داشته باشی، حتی اگه قراره که از اداره‌ی مذبور یک کیلو ماست بخری! این قانون خودم رو زیاد کلی نمی‌دیدم برای همین موقعی که می‌خواستم با پست یک CD برای مریم بفرستم به هیچ وجه فکرشو نمی‌کردم که اینجا هم کپی شناسنامه لازم است ولی خوب لازم بود! جالب‌تر این جاست که قبلا از یک باجه‌ی پست دیگر پرسیده بودم اگر بخواهم یک همچین چیزی بفرستم چه کار باید بکنم گفته بود میاریش وزنش می‌کنیم می‌فرستیم و در جواب این سوال من که هیچ چیز دیگه‌ای لازم نیست گفته بود نه.

همینطوری

دلم لک زده برای یه غذای چرب و چیلی که با ماست بخوریش،
دلم لک زده برای خنکای سایه‌ی برگای مو توی تراس توی یه ظهر تابستون،
دلم لک زده برای یه وعده عصرانه با نون سنگگ تازه و پنیر و خیار و جمله‌ی "Çox xoşməzzədi" ،
دلم لک زده برای یه حلقه‌ی بسکتبال که از یه تیر چراغ برق آویزون باشه،
دلم لک زده برای دو تا درخت گیلاس که ازشون بالا بری و تا می‌تونی گیلاس بخوری و در ضمن هیچ-چیتم نشه،
دلم لک زده برا بعدِ ظهرهایی که از مدرسه برمی‌گشتیم،
دلم لک زده برای ژ-3هایی که از جوب جعبه‌ی سیب بودن،
دلم لک زده برای کفی‌هایی که کمپرسی‌هامون رو تریلی می‌کرد،
دلم لک زده برای شبایی که برق می‌رفت،
دلم لک زده برای شب چله‌ها و شعر عقابش،
دلم لک زده برای زمستونی که مشعل موتورخونه از کار افتاد و شب و روزمون تو یه اتاق می‌گذشت،
دلم لک زده برای تلاشهای بیهوده‌ برای سوراخ کردن (سوراخ که نه ایجاد یه پاکِت!) یه تیکه مکعبی چوب که از بد روزگار زمونه‌ای رو زیر جک پیکان گذرونده بود،
دلم لک زده برای راه‌پله‌ی پشت بوم ساختمان مهندس احسانی،
دلم لک زده برای از دیوار مغازه‌های خالی بالا رفتن،
دلم لک زده برای قیربازی و سوزوندن دست و نشانه‌هایی که تا ابد با آدم باشند،
دلم لک زده برای یه درخت افرای بزرگ که جلوی خونه‌ی آدم باشه و هیچ وقت ریشه‌اش نره توی لوله‌ی فاضلاب،
دلم لک زده برای ردیف درختایی که اونور 10 متری بودن،
دلم لک زده برای دوچرخه‌سواری روی ترک یه دوچرخه‌ی ایران‌دوچرخ،
دلم لک زده برای زمستون‌های برفی و سنگرهایی که ما لجستیکش بودیم،
دلم لک زده برای دعواهایی که پایانش تبعید شدن به حمام بود،
دلم لک زده برای خالی بستن‌های بخت‌آور که عین یه هندونه‌ی خنک وسط ظهر می‌چسبید،
دلم لک زده برای فرجه‌های قبل از امتحان ریاضی و تمرین‌هایی که چون قرار نبود کسی «اصلاح»شون کنه نوشته نمی‌شدن،
دلم لک زده برای کتک خوردن از جاهلان! به خاطر علم، به خاطر پافشاری بر اینکه نزدیکترین ستاره به زمین خورشیده!
دلم لک زده برای همه‌ی تابلوبازی‌های مدیر و معلمای مدرسه‌ی ابتداییمون بعد از اومدن نتایج،
دلم لک زده برای صبحگاه‌هایی که هیچ وقت توشون نبودم،
دلم لک زده برای برف‌های سنگین که مدرسه‌ها رو تعطیل می‌کردن،
دلم لک زده برای یه «فضای سبز» که توش چراغ برقی نباشه و موقع قایم باشک بازی (Gizlən palanc) بتونی عین یه جنتلمن اونور پارک قدم بزنی و کسی رو که چشم گذاشته بپایی،
دلم لک زده برای تلفن سر ایستگاه گلدشت و صفی که توش وایمیستادیم تا مامان به دانشگاه بابا زنگ بزنه،
Qarı nənə gecə nağıl diyəndə,
Külək qalxıb, qap-bacanı döyəndə,
Qurd geçinin şəngilisin yiyənda,
 Mən qayıdıb, birdə uşaq olaydım,
 Bir gül açıb, ondan sora solaydım

جنابان بسترفیلدها مرا ببخشید!

کوئیز قبلی کیفیت را که دادم واقعاً شرمنده‌ی جنابان «بسترفیلد»ها* شدم.
کوئیز از فصل 8 و 12 کتاب بسترفیلد بود. جمعه فصل 12 را خواندم. قرار بود شبش هم فصل 8 را بخوانم ولی خوابم می‌آمد و خوابیدم تا صبح یک نگاهی به این فصل که Benchmarking بود بکنم ولی صبح هم تا آمدم یک دوشی بگیرم و حاضر شوم دیدم دارد دیر می‌شود و به امید اینکه توی تاکسی و مترو یک نگاه گذرایی داشته باشم آمدم بیرون، توی تاکسی این آلبوم جدید بنیامین را با ولوم بالا و اوپس اوپسش گذاشته بود که سنگین‌تر دیدم کاری به کاری کتاب نداشته باشم چون مسلماً در این وضعیت نمی‌شد غرق دریای کیفیت شد!
مترو هم امیدهای ما را داشت برآب می‌کرد. تا توپخانه سر پا بودم و کتاب انقدری کیفیت که فصل فصل جدایش کرده‌ام را  اصلاً نمی‌شد دست زد.
بالاخره موقع عوض کردن خط سریع جنبیدم و تا ملت بفهمند کی به کی است من نشستم و شروع کردم به خواندن فصل 8. و البته واضح است که یک فصل کتاب را در عرض 15 دقیقه خواندن آنهم همراه با کارهای دیگر چون نگاه کردن به دور و اطراف با چه «کیفیت»ی خواهد بود! بله! به این ترتیب من فقط کتاب را ورق می‌زدم. یکجای کتاب یک مطلبی بود که نوشته بود در مورد نمی‌دانم چه (واقعاً نمی‌دانم چه!) 5 مرحله‌ی اساسی وجود دارد و البته شرکت‌های مختلفی با توجه به خواست خودشان مراحل دیگری نیز به این پنج مرحله اضافه می‌کنند که مثال هم زده بود و جدولی کشیده بود که 12 مرحله و 8 مرحله‌ی برنامه‌ی شرکت‌های AT&T و Xerox را نشان می‌داد. مسلماً آنقدر وقت نداشتم که ببینم مدیران شرکت زیراکس چه کار اضافه‌ای کرده‌اند! (البته من مراحل اصلی را هم نخوانده بودم و نمی‌دانستم کدام‌ها مراحل اصلی و کدام‌ها اضافه هستند!) سریعتر ورق زده و تا خانم داخل بلندگوی مترو بگوید ایستگاه شریف کتاب را به پایان رساندم.
و اما کوئیز: دو سوالی را که از فصل 8 آمده بود را تمام و کمال جواب دادم بدون اینکه حتی بدانم Benchmarking یعنی چه. سوال اول این بود: در بخش برنامه‌های فلان فصل 8 بسترفیلد برنامه‌ی دو شرکت مثال آورده شده است نام این دو شرکت را در داخل کادر زیر بنویسید. (صورت سوال نقل به مضمون است. برگه‌ی سوالات برگردانده نمی‌شود) سوال بعدی هم دست کمی از اولی نداشت!
هنوز که هنوز است نمی‌دانم بسترفیلد راجع به این دو شرکت چه نوشته بود ولی مطمئنم موقع مثال زدن این دو شرکت، اینکه که سوالی به این شکل طراحی شود نه تنها به فکر نویسنده و فامیل که به ذهن جن هم خطور نمی‌کرد!
* کتاب Total Quality Management تآلیف
Dale H. Besterfield و Carol Besterfield-Michna و Glen H. Besterfield و Mary Besterfield-Sacre
توسط Pearson Education International منتشر شده است (ویرایش سوم 2003)
--------------------------------
پ.ن 1: بیشتر بچه‌ها اسم زیراکس را نوشته بودند ولی اسم شرکت دیگر یادشان نیامده بود. من خودم هم همان لحظه‌ی زیراکس را نوشتم و کمی فکر کردم تا AT&T یادم افتاد. شاید به این خاطر باشد که کلمه‌ی زیراکس برایمان آشناتر است.
پ.ن 2: دانشگاه پیام نور تبریز می‌خواهد رشته‌ی مهندسی صنایع دایر کند. مایی که دانشگاه شریف صنایع خواندیم این شدیم خدا به داد آن‌ها برسد!

جالب است!

سرعت اینترنت سایت دانشکده یکهو پایین آمد و پست قبلی‌ام را که می‌فرستادم مدت زیادی طول کشید تا response سرور وبلاگ بیاید. همین که آمد دیدم یک کامنت برای پست آخری که فرستاده شده و خودم هم هنوز نخوانده‌امش و در ضمن پست کامنت‌خوری هم نبوده گذاشته‌اند!!!! امان از دست این اسپمرها!

Genius!

Genius is one percent inspiration and 99 percent perspiration
Thomas Alva Edison (1847 - 1931)

احمدی‌نژاد و توسعه‌ی اقتصادی

از وقتی احمدی نژاد رئیس جمهور شده کلی مطلب اینور و اونور توی وبلاگها و سایتهای مختلف دیدم که فلان تصمیم رئیس جمهور باعث فلان اتفاق بد اقتصادی می‌شه، تورم زیاد می‌شه، رشد اقتصادی فلان می‌شه و هزار بلای دیگه! برام جالب بود که مگر احمدی نژاد اگر خودش هم این‌ها را نمی‌داند لااقل ۴ تا آدم کنارش نیستند بگویند فلان کار را نکنیم فلان می‌شود و ...

چند وقت پیش که احمدی نژاد رفته بود مشهد سخنرانی‌اش برای دانشگاهیان را تلویزیون نشان می‌داد. مساله برایم حل شد. جناب آقای رئیس جمهور اصلاْ اعتقادی به توسعه‌ی اقتصادی ندارد. کسی که توسعه‌ی اقتصادی را کشک (نقشه‌ی امپریالیسم برای اینکه کشورهای جهان سوم را مشغول کند) بداند، اعتقادی به هیچ کدام از این‌هایی که می‌گوییم دارد خرابشان می‌کند ندارد.

متأسفم که این کارها بزرگترین ضربه را به کسانی خواهد زد که احمدی‌نژاد ادعای کمک به آنها را دارد.

 

زامیاد

برای پیغام مهدی به پست راجع به مدرسه‌ام می‌خواستم جوابی بدهم دیدم بهتر است همینجا بیاورمش.

قبل از عید رفته بودیم بازدید شرکت زامیاد. کلاً دو نفر پاسخگوی سوالات ما بودند. داخل محیط کارخانه که یک مهندسی همراهمان فرستاده بودند که هر چه پرسیدیم گفت این رو چهل سال پیش که ژاپنی‌ها این کارخانه را راه انداختند همینجوری بوده و هست! الان با این موضوع کاری ندارم.

شاید جالب‌ترین سوالی که شد این بود که این شرکت زامیاد خصوصی است یا دولتی. جواب کسی که از روابط عمومی شرکت آمده بود جالب‌تر هم بود: «نمی‌دانم! راستش خودمان هم نمی‌دانیم.» و ما همچنان تو کف اینیم که شرکته خصوصیه یا دولتی!

یک بار یکی از اساتید می‌گفت ایجاد سیستم کیفیت توی شرکتی که صاحاب نداره (شرکت دولتی) غیر ممکن نیست بلکه اصلاً تعریف نشده!

چند روز پیش پوریا یک آماری از میزان درخواست مقاله به کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه می‌داد که اصلاْ جالب نبود. سال پیش کلاْ ۵ جستجوی مقاله از دانشکده‌ی صنایع درخواست شده در حالی که مثلاْ این عدد برای دانشکده‌ی مکانیک حدوداْ ۵۰ بوده! نمی‌دانم این جریان مقاله دقیقاْ چطوری است (فکر می‌کنم از وقتی Elsevier قطع شده دانشجویان مقاله‌ی مورد نظر خودشان را به بخش جستجوی کتابخانه می‌دهند تا از طریق دانشگاه‌های دیگر مقاله را پیدا کنند) در هر صورت تعداد دانشجویان تحصیلات تکمیلی دانشکده‌ی ما یک دهم دانشکده‌ی مکانیک نیست! در ضمن دانشکده‌ی کامپیوتر هم جزو کمترین‌ها بوده!