دلم لک زده برای یه غذای چرب و چیلی که با ماست بخوریش،
دلم لک زده برای خنکای سایهی برگای مو توی تراس توی یه ظهر تابستون،
دلم لک زده برای یه وعده عصرانه با نون سنگگ تازه و پنیر و خیار و جملهی "Çox xoşməzzədi" ،
دلم لک زده برای یه حلقهی بسکتبال که از یه تیر چراغ برق آویزون باشه،
دلم لک زده برای دو تا درخت گیلاس که ازشون بالا بری و تا میتونی گیلاس بخوری و در ضمن هیچ-چیتم نشه،
دلم لک زده برا بعدِ ظهرهایی که از مدرسه برمیگشتیم،
دلم لک زده برای ژ-3هایی که از جوب جعبهی سیب بودن،
دلم لک زده برای کفیهایی که کمپرسیهامون رو تریلی میکرد،
دلم لک زده برای شبایی که برق میرفت،
دلم لک زده برای شب چلهها و شعر عقابش،
دلم لک زده برای زمستونی که مشعل موتورخونه از کار افتاد و شب و روزمون تو یه اتاق میگذشت،
دلم لک زده برای تلاشهای بیهوده برای سوراخ کردن (سوراخ که نه ایجاد یه پاکِت!) یه تیکه مکعبی چوب که از بد روزگار زمونهای رو زیر جک پیکان گذرونده بود،
دلم لک زده برای راهپلهی پشت بوم ساختمان مهندس احسانی،
دلم لک زده برای از دیوار مغازههای خالی بالا رفتن،
دلم لک زده برای قیربازی و سوزوندن دست و نشانههایی که تا ابد با آدم باشند،
دلم لک زده برای یه درخت افرای بزرگ که جلوی خونهی آدم باشه و هیچ وقت ریشهاش نره توی لولهی فاضلاب،
دلم لک زده برای ردیف درختایی که اونور 10 متری بودن،
دلم لک زده برای دوچرخهسواری روی ترک یه دوچرخهی ایراندوچرخ،
دلم لک زده برای زمستونهای برفی و سنگرهایی که ما لجستیکش بودیم،
دلم لک زده برای دعواهایی که پایانش تبعید شدن به حمام بود،
دلم لک زده برای خالی بستنهای بختآور که عین یه هندونهی خنک وسط ظهر میچسبید،
دلم لک زده برای فرجههای قبل از امتحان ریاضی و تمرینهایی که چون قرار نبود کسی «اصلاح»شون کنه نوشته نمیشدن،
دلم لک زده برای کتک خوردن از جاهلان! به خاطر علم، به خاطر پافشاری بر اینکه نزدیکترین ستاره به زمین خورشیده!
دلم لک زده برای همهی تابلوبازیهای مدیر و معلمای مدرسهی ابتداییمون بعد از اومدن نتایج،
دلم لک زده برای صبحگاههایی که هیچ وقت توشون نبودم،
دلم لک زده برای برفهای سنگین که مدرسهها رو تعطیل میکردن،
دلم لک زده برای یه «فضای سبز» که توش چراغ برقی نباشه و موقع قایم باشک بازی (Gizlən palanc) بتونی عین یه جنتلمن اونور پارک قدم بزنی و کسی رو که چشم گذاشته بپایی،
دلم لک زده برای تلفن سر ایستگاه گلدشت و صفی که توش وایمیستادیم تا مامان به دانشگاه بابا زنگ بزنه،
Qarı nənə gecə nağıl diyəndə,
Külək qalxıb, qap-bacanı döyəndə,
Qurd geçinin şəngilisin yiyənda,
Mən qayıdıb, birdə uşaq olaydım,
Bir gül açıb, ondan sora solaydım
چه ناز ! حسه خوبی بهم داد .
اما الآن دلتون لک لک شده !! با چی پاک می شه ؟
بابا فکر میکردم اون زمونها تو بچه بودی و چیزی نمیفهمیدی. ای دل غافل